مرکّب از: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن. - راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی. - ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف). ، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء). - راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری. - راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن. ، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن. - راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل: همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع. صائب (از نظام). یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر. ملک الشعراء بهار. ، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) : ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد. امیرخسرو (از بهار عجم). ، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است. جمال الدین سلمان (از بهار عجم). ، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن. - در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن: مقصد جمله خلق یک چیز است لیک هر یک فتاده در راهی است. ابن یمین
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن. - راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی. - ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف). ، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء). - راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری. - راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن. ، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن. - راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل: همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع. صائب (از نظام). یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر. ملک الشعراء بهار. ، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) : ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد. امیرخسرو (از بهار عجم). ، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است. جمال الدین سلمان (از بهار عجم). ، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن. - در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن: مقصد جمله خلق یک چیز است لیک هر یک فتاده در راهی است. ابن یمین